اولین سوالی که آقا پرسیدند، رو به افراد دور و بر این بود که: «بچهها پذیرایی شدهاند؟» دوستانی در آنجا که مسئولیت داشتند اما جواب سلام ما را هم نمیدادند در جواب گفتند بله آقا! در صورتی که اگر بچهها آب یا چایی هم آنجا میخوردند زحمت بچههای سپاه بود. آقا گفتند: «خب! یک چایی هم بیاورید با هم بخوریم.» بعد یک سینی چایی آوردند و با آقا خوردیم. مزه آن چایی در کنار آقا بعد از سی و چند سال هنوز در خاطرم هست. بعد آقا گفتند یک نفر مشکلتان را توضیح بدهد. یکی از بچههای بوشهر که ید الله مشایخی نام داشت سرباز بود و معلم و فن سخنوری او بهتر از ما بود که 16 یا 17 سال سن بیشتر نداشتیم. او شروع کرد به صحبت کردن و کلام خود را با حدیث معروف قدسی آغاز کرد که: من طلبنی وجدنی و من وجدنی عرفنی...که آقا گفتند: «من اینها را بلدم. نیازی نیست. اصل حرف را بگویید.» او هم مشکل ما را توضیح داد.
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0