یه روز سرد آذر ماه بود که کارم توی شرکت خیلی طول کشید.یک دفعه به خودم
اومدم دیدم ساعت نزدیک یازده شبه، خیلی خسته شده بودم ، به سرعت میزم رو
جمع و جور کردم و از شرکت خارج شدم ، باد سردی می وزید، سریع به طرف ماشینم
رفتم و سوار شدم و به سمت خونه راه افتادم، از میدون تجریش رد شدم و از
توی خیابونهای فرعی دزاشیب راهم رو به سمت منزل ادامه دادم، ساعت نزدیکای
دوازه بود و خیابونهای اون منطقه تقریباً خالی از آدم، همونطور که توی حال
خودم بودم با شصت،هفتاد تا سرعت داشتم ماشین رو می روندم یه دفعه یه دختر
جوون که بیشتر از هیجده، نوزده سال نداشت
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0